داستان
روزهای با تو بودن_ قسمت بیستم

به گزارش جبهه اقدام ;

 # روزهای_با_تو_بودن

 #قسمت_بیستم


مرتضی مثل همیشه ساکت است. شاید این بار دلیل سکوتش خستگی هم باشد.
با ده بیست نفر از نوجوان های همسنش و سیدحسین حسابی کوهنوردی کرده و باید هم خسته باشد.
ترک موتور نشسته و سرش را روی شانه ام گذاشته. بلند می پرسم: "چطور بود مرتضی؟"
- خوب بود. کاش امیرم میومد.
- امیر؟
- اره؛ یکی از دوستامه. خیلی بچه خوبیه.
می رسیم به خانه و مرتضی آنقدر خسته است که می افتد روی تختش.
همان موقع از سیدحسین پیام می آید: "سلام برادر! امروز خیلی صفا کردیم با داداشت. بازم بیارش."
می نویسم: "خب. باهاش حرف زدی؟ به نتیجه ای هم رسیدی؟"
- اووووه چقدر هولی تو! اگه وقت داری و مرتضی هم دور و برت نیست زنگ بزنم؟
خودم زنگ میزنم.

ادامه مطلب

دلنوشته ای با شهید حاج قاسم سلیمانی!

امام مهربانتر از امام

هر لحظه در محضر اوییم

هم ,تو ,مرتضی ,قسمت ,سیدحسین ,روی ,تو بودن ,با تو ,روزهای با ,و مرتضی ,بودن قسمت

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خیاطی آسان طراحی مطب شرافت و ازادی شاهسون های استان فارس Shahsavan tribe in Iran, İran Şahsavani |Persephone| گیمر کافی نت و مرکزکپی صحافی آسمان فروش قرص سقط جنین سایتوتک میزوپروستول 09015218646 إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ پایتخت